ستایش عسلیستایش عسلی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

زندگی مامان و بابا:ستایش عروسک

عکسای رنگین کمونی..

حالا نوبتیم باشه نوبت عکسای رنگین کمون زندگیمه..  قشنگ ترین رنگین کمون دنیا!!   بقیه در ادامه مطلب .. تزیینات.. جایگاه رنگین کمون و میز کیک.. دیوار.. توپ گنده رنگین کمونی..ستایش خیلی دوستش داشت..ولی توسط شیطونکای مجلس ترکید.. پرده.. سقف.. تلویزیون خخخخ.. آیینه.. خوش آمدید.. زنگ خونه.. در ورودی.. ورودی حال.. میز غذا..البته غذاهاش تو یخچاله.. سالاد میوه..   ژله..که یکم کج شده..آخه یخچالمون کج بود..خخخخخخ وکیک رنگین کمونی..که اصلا اون چیزی که من میخواستم نبود..از خروس قندی...
14 تير 1392

تولد رنگین کمونم..

مراسم تولدت بهترین روز از روزهای سالی که گذشت..بود.. یه رنگین کمون زیبا..با یه دنیای پر از رنگای رنگین کمون..و یه عالمه نی نی ناز.. ستایشم..امیدوارم زندگیت همیشه رنگین کمونی باشه.. همیشه دنیای قشنگت پر از رنگای رنگین کمون باشه.. که اگه غیر از این باشه..دلم میگیره.. از خدا میخوام همیشه بهترین چیزای دنیاشو بده به تو.. و رنگای نا زیبا شو بده به من.. دوست ندارم هیچ وقت آب تو دلت تکون بخوره.. اگه یه وقت کوتاهی در حقت کردم..به قلب پاک و مهربونت ببخش مامانی.. این جمله ای که این روزها بارها و بارها بین ما رد و بدل میشه و هر دفه حس تازه تری دارم.. دوستت دارم..عاشقم..میمیرم برات.. و به زبون عسلی تو:دوست دالَم..آشِدِتَم..میمیلم بل...
14 تير 1392

روز میلاد..

و امروز.. 30 خرداد..ساعت 8:25 دقیقه ی صبح.. چه حسی دارم امروز.. نمیتونم وصف کنم..از صبح همه ی خاطرات 30 خرداد دو سال پیش ..جلوی چشام نقش بسته.. و اشک شوقی که رو گونه هام جاری میشه.. اون روز ..اون دقیقه ها ..دردناک ترین لحظه های عمرم رو سپری میکردم.. شاید باورت نشه ..ولی از خدا میخواستم بمیرم تا اون دردا زود تموم شه.. دردایی که به هیچ مسکنی جواب نمیداد..و هیچ راه فراری ازشو ن نبود.. به محض اینکه تو به دنیا اومدی همه چیز فراموشم شد..اصلا انگار هیچ دردی وجود نداشته.. خدایا فدای اینهمه بزرگی تو .. وقتی در آغوشم گذاشتنت..وقتی لبای نازکت به بدنم خورد..و شروع به مکیدن کردی.. چه جوری بگم حسمو؟...دلم میخواست دنیا همون ثانیه متوق...
6 تير 1392

قبل از تولد..

  روزهای قبل از تولدت.. روزهای پر از خاطره های شیرین.. پر از حس انتظار..انتظاری شیرین ولی خیلی سخت.. دو سال پیش در ست در همین روز من و همه ی فامیل انتظار دیدن روی ماهتو میکشیدیم.. وبابایی این حسو تنهایی تو غربت تجربه میکرد.. با رفت و آمدای مکررش..و پیامکها و تماسای پی در پی ..خودشو قانع میکرد.. دلم پر میکشید تا در آغوش بگیرمت و آروم بگیرم.. اون روزهایی که هزار تا شاید تو ذهنم بود.. شاید این شکلی باشه..شاید خیلی تپل باشه..شاید لاغر باشه..شایدسفید باشه..شاید سیاه باشه.. ولی آخرش میگفتم هر چی باشه ..فقط باشه.. هر چی باشه..هر جور باشه..فقط زود بیاد تو آغوشم.. بیاد و بشه بهانه ی مادری کردنم.. دختری بشه واسم لطیف تر ...
6 تير 1392
1